http://zmotahareh.ParsiBlog.comروزانه هاParsiBlog.com ATOM GeneratorFri, 29 Mar 2024 14:05:26 GMTمطهره زماني515tag:zmotahareh.ParsiBlog.com/Posts/64/%d8%a2%d8%ba%d8%a7%d8%b2+%d8%af%d9%81%d8%a7%d8%b9+%d9%85%d9%82%d8%af%d8%b3+%d9%85%d8%a7/Sun, 16 Jun 2013 10:49:00 GMTآغاز دفاع مقدس ما<div dir='rtl'><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;">آغاز 8 سال دفاع مقدس مبارک باد</span></p></div>مطهره زمانيtag:zmotahareh.ParsiBlog.com/Posts/63/%d8%aa%d9%85%d8%a7%d9%85+%d8%b4%d8%af.../Tue, 18 Dec 2012 23:08:00 GMTتمام شد...<div dir='rtl'><p> </p><br><p style="text-align: center;"><br />خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم</p><br><p style="text-align: center;">به ره دوست نشينيم و مرادي طلبيم</p><br><p style="text-align: center;"><br />زاد راه حرم وصل نداريم مگر</p><br><p style="text-align: center;">به گدايي ز در ميکده زادي طلبيم</p><br><p style="text-align: center;"><br /><strong>اشک آلوده </strong>ما گر چه روان است ولي</p><br><p style="text-align: center;">به رسالت سوي او پاک نهادي طلبيم</p><br><p style="text-align: center;"><br />لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام</p><br><p style="text-align: center;">اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم</p><br><p style="text-align: center;"><br />نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد</p><br><p style="text-align: center;">مگر از مردمک ديده مدادي طلبيم</p><br><p style="text-align: center;"><br />عشوه‌اي از لب شيرين تو دل خواست به جان</p><br><p style="text-align: center;">به شکرخنده لبت گفت مرادي طلبيم</p><br><p style="text-align: center;"><br />تا بود نسخه عطري دل سودا زده را</p><br><p style="text-align: center;">از خط غاليه ساي تو سوادي طلبيم</p><br><p style="text-align: center;"><br />چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد</p><br><p style="text-align: center;">ما به <strong>اميد غمت</strong> خاطر شادي طلبيم</p><br><p style="text-align: center;"><br />بر در <strong>مدرسه</strong> تا چند نشيني حافظ</p><br><p style="text-align: center;">خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم</p><br><p> </p><br><p style="text-align: center;">پي نوشت: دوره اي از زندگاني شيرين جواني بگذشت... الهي به اميد تو</p><br><p> </p></div>مطهره زمانيtag:zmotahareh.ParsiBlog.com/Posts/62/%d8%b9%d9%87%d8%af/Fri, 14 Dec 2012 15:13:00 GMTعهد<div dir='rtl'><p style="text-align: center;">مست شد خواست كه ساغر شكند، عهد شكست<br /><br />فرق پيمانه و پيمان ز كجا داند مست...</p><br><p style="text-align: center;">پي نوشت: الهي العفو....</p></div>مطهره زمانيtag:zmotahareh.ParsiBlog.com/Posts/61/%d8%a7%d8%b9%d8%aa%d9%82%d8%a7%d8%af+%d8%ba%d8%b1%d8%a8+%d8%a8%d9%87+%da%86%d9%8a%d8%b3%d8%aa%d8%9f/Fri, 07 Dec 2012 12:31:00 GMTاعتقاد غرب به چيست؟<div dir='rtl'><p>پوپر در کتاب «مي دانم که هيچ نمي دانم»(که شامل مجموعه مصاحبه هايي است که روزنامه ي دي ولت در سال 1990 و 1987 با پوپر انجام داده) مقاله اي دارد تحت عنوان «‌اعتقاد غرب به چيست؟». که البته يک سخنراني است که در انتهاي اين کتاب آمده. اين متن سخنراني از جنبه هايي نکات خيلي جالبي برايم داشت. و از آن جا که تنها ذکر اين نکته ها از کليت مطلب و فهم اش مي کاهد، تصميم گرفتم متن سخنراني را همراه با تاکيدات بر نکات، منتشر کنم. متن انگليسي را نتوانستم پيدا کنم. و اين ترجمه اي است از آقاي پرويز دستمالچي در همان کتاب ذکر شده چاپ نشر ققنوس.</p><br><p>تاکيدات بولد شده و هايلايت ها از من است. و کل مقاله را به صورت روزانه قرار خواهم داد . انشااله</p><br><p> </p><br><p> </p><br><p style="text-align: center; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;"><span style="font-size: small;"><strong>اعتقاد غرب به چيست؟</strong></span><a name="_ftnref1" href="Notes.aspx?Post#_ftn1"><span class="MsoFootnoteReference"><span class="MsoFootnoteReference"><span style="font-size: 11pt;">[1]</span></span></span></a></span></p><br><p style="text-align: right; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;">متاسفانه بايد [سخنانم را] با يک پوزش آغاز کنم: پوزشي به خاطر عنوان سخنراني ام. اين عنوان چنين است:‌« اعتقاد غرب به چيست؟»‌من هنگامي که به تاريخ اصطلاح «غرب» فکر مي کنم،‌ از خود مي پرسم آيا بهتر نبود از اين واژه استفاده نمي کردم، زيرا اصطلاح «غرب»<a name="_ftnref2" href="Notes.aspx?Post#_ftn2"><span class="MsoFootnoteReference"><span class="MsoFootnoteReference"><span style="font-size: 11pt;">[2]</span></span></span></a></span> ترجمان واژه ي انگليسي the west است و اين اصطلاح در انگلستان،، به ويژه پس از ترجمه ي کتاب <em>افول غرب </em>اشپنگلر [ Abendland به معناي تحت اللفظي جايي است که در آن آفتاب غروب مي کند، يعني همان غرب] رايج شد. عنوان کتاب او به زبان انگليسي The Decline of the West [<em>افول غرب</em>] است. اما روشن است که من ابدا کاري به اشپنگلر ندارم، زيرا او نه تنها پيامبري دروغين است که زوال و افول را پيشگويي مي کند، بلکه خود نماد مجسم و روشن زوال و افولي حقيقي است: پيشگويي هاي او نشان از زوال و افول و سقوط وجدان هاي روشنگرانه ي بسياري از متفکران غرب دارد. اين نوع پيشگويي ها مبين پيروزي تزوير روشنفکرانه و تلاشي به منظور بمباران مردمان تشنه ي کسب دانش با کلماتي گمراه کننده است،‌ و در يک کلام پيروزي هگل باوري و تاريخ گرايي اوست، يعني همان چيزي که شوپنهاور<a name="_ftnref3" href="Notes.aspx?Post#_ftn3"><span class="MsoFootnoteReference"><span class="MsoFootnoteReference"><span style="font-size: 11pt;">[3]</span></span></span></a>، بيش از صد سال پيش آن را وباي معرفتي آلمان ناميد و به مبارزه با آن پرداخت.</p><br><p style="text-align: right; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;">بناربراين به دليل انتخاب اين عنوان و به دليل سوء تفاهم هگلي اي که ممکن است از اين رهگذر به وجود آيد، مجبورم سخنراني ام را با اين تذکر شروع کنم که من با فلسفه ي هگل و با اين نوع پيشگويي هاي پيامبرانه درباره ي زوال يا روند تکامل [تاريخ] هيچ گونه رابطه اي ندارم.</span></p><br><p style="text-align: right; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;">از اين رو، ابتدا مي خواهم خود را به عنوان فيلسوفي قديمي، يعني به عنوان يکي از پيروان جنبش گم و سپري شده اي معرفي کنم که کانت از آن با عنوان <a href="http://koorsoo.blogfa.com/post-146.aspx">جنبش «روشنگري»</a> و ديگران با نام جنبش «روشنگرانه» يا «روشنگر» سخن مي گفتند. اين امر بدين معناست که من فردي خردگرا (راسيوناليست)‌هستم و به حقيقت و عقل، هر دو، اعتقاد دارم. روشن است که اين سخن ابدا بدين معنا نيست که من به قدرت اکمل عقل بشر معتقدم.</span></p><br><p style="text-align: right; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;">به نظر من، فرد خردگرا به هيچ وجه نه خودش در خرد ناب حل مي شود و نه از ديگران انتظار دارد که موجودي شوند خلاصه شده در خرد ناب. چنين تصور و انتظاري کاملاٌ بي خردانه است. هر انسان عاقلي از جمله فرد خردگرا،‌به خوبي مي داند که خرد در زندگي انسان داراي نقشي بسيار متواضعانه است، و اين نقش عبارت است از تفکرات و بحث هاي انتقادي. هنگامي که از عقل و خردگرايي حرف مي زنم منظورم هيچ چيز نيست مگر اين اعتقاد که ما مي توانيم از راه انتقاد ياد بگيريم – از راه بحث هاي انتقادي با ديگران و انتقاد از خود. کسي که آمادگي يادگيري از ديگران را دارد، فردي خردگراست. البته نه به اين معنا که هر آموزه اي را به سادگي و مقلدوارمي پذيرد، بلکه به اين معنا به ديگران اجازه مي دهد ايده هاي او را نقد کنند و خود نيز به نقد ايده هاي ديگران مي پردازد. تاکيد من در اينجا بر «بحث انتقادي» است. خردگراي واقعي هرگز تصور نمي کند که خود او، ‌يا شخص ديگري، حکمت و دانش را با قاشقي بزرگ بلعيده است. او مي داند که ما همواره نياز به ايده هاي جديد داريم و انتقاد [به خودي خود] هر گز موجب ايده هاي جديد نمي شود. اما به ما کمک مي کند تا بتوانيم جو را از کاه جدا کنيم، يعني خوب را از بد تميز دهيم. فرد خردگرا همچنين مي داند که پذيرش يا رد ايده اي هرگز امري صرفاْ خردگرايانه نيست، اما فقط بحث انتقادي است که مي تواند به ما کمک کند تا ايده اي را از زواياي هر چه بيشتري نگاه و بررسي کنيم و قادر باشيم بهتر درباره ي آن فضاوت کنيم. فرد خردگرا طبيعتاٌ هرگز ادعا نمي کند که تمام روابط انساني فقط در بحث هاي انتقادي خلاصه مي شود. چنين ادعايي کاملاٌ غيرعقلاني و بي خردانه است. اما او احتمالا مي تواند چنين بگويدکه رابطه ي ميان«دادن و گرفتن»، که پايه و اساس بحث انتقادي است، از نظر انساني اهميت بسيار زيادي دارد. زيرا ابتدا در اين رابطه است که فرد خردگرا روشن مي شود که او خودش مديون ديگران است و انسان فقط از راه انتقاد ديگران توانايي لازم را براي انتقاد از خودش به دست مي آورد. شايد بتوان نگاه خردگرايانه را چنين بيان کرد: شايد حق با تو باشد، نه با من، و شايد هم ما در بحث انتقادي خود سرانجام به اين نتيجه نرسيم که حق با چه کسي است، اما به اين ترتيب : يعني پس از بحث انتقادي ، هر دو حتما موضوع را روشن تر از پيش مي بينيم، يعني هر دو مي توانيم از يکديگر بياموزيم – البته تا زماني که فراموش نکنيم، موضوع اين نيست که حق با چه کسي است، بلکه عمدتاٌ اين واقعيت است که [هر دو] به حقيقت عيني اندکي نزديک يا نزديک تر شده ايم. زيرا مسئله ي هر دوي ما دستيابي به همين حقيقت عيني است. </span></p><br><p style="text-align: right; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;">اين خلاصه اي است از آنچه من خردگرايي مي نامم.</span></p><br><div><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;">ادامه دارد...انشااله<br /></span></div><br><div><br><hr size="1" /><br><div id="ftn1"><br><p class="MsoFootnoteText" style="text-align: right; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;"><a name="_ftn1" href="Notes.aspx?Post#_ftnref1"><span class="MsoFootnoteReference"><span class="MsoFootnoteReference"><span style="font-size: 10pt;">[1]</span></span></span></a> اين سخنراني در سال 1985 در زوريخ و به دعوت آلبرت هونولد (Albert Hunold) ايراد شده است.</span></p><br></div><br><div id="ftn2"><br><p class="MsoFootnoteText"><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;"><a name="_ftn2" href="Notes.aspx?Post#_ftnref2"><span class="MsoFootnoteReference"><span class="MsoFootnoteReference"><span style="font-size: 10pt;">[2]</span></span></span></a> der Westen</span></p><br></div><br><div id="ftn3"><br><p class="MsoFootnoteText"><span style="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;"><a name="_ftn3" href="Notes.aspx?Post#_ftnref3"><span class="MsoFootnoteReference"><span class="MsoFootnoteReference"><span style="font-size: 10pt;">[3]</span></span></span></a> [Arthur] Schopenhauer (1788-1860)</span></p><br></div><br></div></div>مطهره زمانيtag:zmotahareh.ParsiBlog.com/Posts/60/%d9%8a%d8%a7%d8%af+%d9%85%d9%86+%d8%a8%d8%a7%d8%b4%d8%af+%d9%87%d8%a7!/Sun, 02 Dec 2012 23:28:00 GMTياد من باشد ها!<div dir='rtl'><p>چند نفر با هم قدم مي زدند و گفت و گو مي کردند. بازار بحث و جدل هاي سياسي و اعتقادي، حسابي داغ بود. حلقه هايي تشکيل مي شد و چند ساعتي همه را مشغول مي کرد.</p><br><p><a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B9%D9%84%DB%8C_%D8%B1%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C">او</a> هم براي خودش فکر و انديشه اي داشت. از حرف حق کوتاه نمي آمد. اما اين خصلت باعث نمي شد مثل خيلي ديگر از دانشجوهاي دانشسرا، چشم در چشم دخترهاي بي حجاب بنشيند و بحث کند!</p><br><p><a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B9%D9%84%DB%8C_%D8%B1%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C">او</a>، اين جمع ها را که مي ديد، راهش را کج مي کرد و مي رفت. به حفظ حريم ها معتقد بود. حضور در اين نوع بحث ها را حرام مي دانست.<sup>1</sup></p><br><p> </p><br><p> </p><br><p>پي نوشت:‌ بايد که خيلي وقت ها به خودم بگويم بعضي چيزها را.</p><br><p> </p><br><p> </p><br><p> </p><br><p> </p><br><hr /><br><p>1. خواندني ها از زندگي يک رئيس جمهور، ص 37</p><br><p> </p></div>مطهره زماني