روزانه ها

سرزمینی عجیبانه تر از عجیبانه!

در یک نیمروز تابستانی سال 1862، چارلز داجسن، استاد ریاضیات دانشگاه آکسفورد که دنیا او را با نام لوئیس کارول می شناسند، هنگام قایق سواری با چند کودک، برای سرگرم کردن آنان فی البداهه داستانی ساخت و تعریف کرد که چند روز بعد، هنگامی که آن را به روی کاغذ آورد، به دوستش گفت «تمام شب را بیدار ماندم برای نوشتن لاطائلاتی که آن روز وقت قایق سواری برای آلیس سر هم کردم.» اما آن لاطائلات، بعدها معروف ترین داستان تخیلی کودکان و نوجوانان شد، خوانندگان بسیاری میان بزرگسالان هم یافت، به بیش از پنجاه زبان زنده ی دنیا ترجمه شد، نمایش و فیلم و تئاتر از آن ساختند و گذشت بیش از یک صد سال چیزی از شیرینی و دلنشینی آن نکاست. چرا که به قول ویرجینیا وولف:«لوئیس کارول کاری کرد که هیچ کس موفق به انجامش نشده بود: به دنیای کودکی برگشت و از نو خلقش کرد. آلیس در سرزمین عجایب کتابی برای کودکان نیست، تنها کتابی است که در آن همه ی ما می توانیم دوباره کودک شویم.»

[تصویر: Image0005.JPG]

متن بالا توضیحاتی است که در مقدمه ی کتاب ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب توسط خانم زویا پیرزاد آمده است. این کتاب را چند سال قبل خریدم. چون از خواندن داستان های کودکانه واقعا لذت می برم مخصوصا که مثل این یکی سرشار از خلاقیت بکر باشد اما بیشتر از بیست صفحه نتوانستم ادامه دهم. به نظرم کتاب خیلی شلوغ و پر سر و صدایی رسید! انگار نویسنده همه جا جیغ می زد من اینجام! ببین چه قدر خلاقم! نمی دانم شاید کتاب را با تصور غلطی باز کردم. در هر حال گذشت تا همین چند روز قبل که فیلم Alice in Wonderland را دیدم. راستش را بگویم من در برابر تیم برتون ناتوانم! یعنی اصلا ربطی ندارد که این مرد چه چیزی می سازد من شیفته اش خواهم شد! در مورد این فیلم آخری اش هم محسور شدم. این بود که وسوسه شدم که دوباره کتابش را دست بگیرم و این بار تا آخر ادامه دهم. و این بار از کتاب بیشتر از فیلم خوشم آمد! به نظرم فانتزی و کودکانه بودن کتاب در فیلم اصلاً خوب نشان داده نشده. نمی دانم تا به حال برای بچه ای قصه تعریف کرده اید یا نه؟ کار واقعا مشکلی است. باید یک قصه ای بگوید که توجه اش جلب شود و تا آخر به شما گوش دهد. باید از چیزهایی که او می شناسد در آن استفاده کنید و باید قهرمانش را مثل خود او بسازید. همه ی این ها را لوئیس کارول در داستانی که برای آلیس کوچک می گوید، رعایت کرده.
دلم لک زده برای یه قصه ی کودکانه که خودم قهرمانش باشم!


بخش هایی از کتاب (ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب، لوئیس کارول، زویا پیرزاد، نشر مرکز، چاپ چهارم زمستان 1385):
کرم ابریشم و آلیس مدتی ساکت به هم نگاه کردند. بالاخره کرم نی قلیان را از دهانش بیرون آورد و خمار و خواب آلود به آلیس گفت: « تو کی هستی؟» شروع دلگرم کننه ای برای گفتگو نبود. آلیس محتاطانه گفت : « راستش ...راستش خودم هم نمی دانم قربان، منظورم همین الآنم است. دست کمش می دانم امروز صبح که بیدار شدم کی بودم، اما از آن وقت تا حالا گمانم چندین و چند بار عوض شده ام.»
کرم ابریشم عبوس گفت: « منظورت چیست؟ خودت را توجیه کن!» آلی گفت: « متاسفم قربان! نمی توانم خودم را توجیه کنم چون من خودم نیستم، متوجه هستید؟» کرم ابریشم گفت:«متوجه نیستم.» آلیس خیلی مودب گفت:« متاسفانه نمی توانم روشن تر بیان کنم چون از قضا خودم هم سر در نمی آورم. این همه کوچک و بزرگ شدن در یک روز گیج کننده است.» کرم ابریشم گفت: « نیست.» آلیس گفت: «خب شاید برای شما هنوز این طور نباشد. ولی وقتی که ناچار رفتید توی پیله و شدید کرم بادامه -یک روز این اتفاق برایتان می افتد- و بعد که تبدیل شدید به پروانه، گمانم حس عجیبی به شما دست بدهد، نه؟» کرم ابریشم گفت: « اصلاً» آلیس گفت:« خب شاید حس های شما فرق داشته باشد. فقط می دانم برای من خیلی عجیب خواهد بود.» کرم ابریشم تحقیرآمیز گفت:«برای تو؟ تو کی هستی؟» و با این سوال آن دو برگشتند به آغاز گفتگو.



نماد گمشده: باور کنیم ماسون ها این چنین هستند؟!

برای خواندن این پست باید درباره ی دو چیز اطلاع داشته باشید: فراماسونری و داستان کتاب "نماد گمشده".

با توجه به نزدیک شدن به سال 2012 و این نکته که بارها از سوی رسانه های زیر سلطه ی تشکیلات فراماسونری این سال به عنوان سال پایان دنیا (آخر الزمان) معرفی شده، شاهد تلاش بی وقفه ی آنان برای معرفی خود و تشکیلاتشان در سطحی وسیع هستیم.
اگر در گذشته سعی می شد این تشکیلات به عنوان یک سازمان سری و زیرزمینی مخفی نگه داشته شود، امروز با نزدیک شدن به سال 2012 و به تعبیر آن ها آخر الزمان، آن ها سعی می کنند خود را به مردم بشناسانند. اگر در گذشته این محققین گمنام بودند که درباره ی لژهای مخفی اطلاع رسانی می کردند و به مردم هشدار می دادند امروز خود لژنشینان دست به کار شده اند و خود را به مردم معرفی می کنند. آن چه سعی می کنند در تمام فیلم ها، سریال ها و کتاب هایی که منتشر می کنند بیان کنند این است که فرماسونری گروهی از ثروتمندان طرفدار علم هستند که ثروت شان را در این راه مصرف می کنند! از آخرین تلاش های آنان در این مورد کتاب "نماد گمشده" نوشته ی "دن براون" است. این کتاب که در ادامه ی کتاب های پرفروش این نویسنده، رمز داوینچی و شیاطین و فرشتگان، نوشته شده درباره ی دو چیز بحث می کند: فراماسونری و علم نئوتیک.

جلد چاپ انگلیسی کتاب   جلد چاپ آمریکایی   جلد جاپ ایرانی

فراماسونری در این کتاب طوری توصیف شده که همه ی تصورات قبلی که در مورد این گروه وجود داشت را رد می کند. مثلاً این مورد که فراماسونری یک گروه سری است به شدت در این کتاب رد شده است و جالب این جاست که رد این نظریات توسط شخصیتی صورت می گیرد که یک نماد شناس معروف و فردی آکادمیک است: رابرت لانگدون. به این ترتیب دیگر هیچ جای بحثی باقی نمی ماند چرا که تمام تصورات قبلی را مردمی عامی(مثلاً رئیس نگهبانان کاپیتول) مطرح می کنند. مسلماً فردی که دکترای نماد شناسی از هاروارد دارد و سال ها روی نمادهای گوناگون تحقیق کرده، خیلی بهتر از عامه ی مردم از این گروه و تشکیلاتش اطلاعات دارد به خصوص که دوست نزدیک و چندین ساله ی او از فراماسون های رتبه ی 33 است! دومین چیزی که در این کتاب در مورد فراماسون های رد می شود، نماد گرایی محض این جریان است. در کتاب این نماد گرایی را یک توهم(!) معرفی می کند البته جالب است که قبل از آن تمام این نمادگرایی ها را به نام می آورد. مثلاً در مورد عدد 13 که عدد مقدس فراماسون هاست در کتاب این گونه آمده: (لانگدون در مورد 13 بودن پله هایی که به دخمه ی کاپیتول منتهی می شوند، با خود می گوید) دوست داشت بداند نظریه پردازان "سیزدهه" ی توطئه های آمریکا چه جشنی می گرفتند اگر می دانستند دقیقاً سیزده اتاق انبار در زیر کاپیتول مدفونند. به نظر بعضی ها خیلی مشکوک بود که مهر اعظم ایالات متحده سیزده ستاره، سیزده تیر، سیزده پله ی هرم، سیزده شیار بر روی سپر، سیزده برگ زیتون، سیزده زیتون، سیزده حرف در عبارت annuity coeptis ، سیزده حرف در e pluribus unum و غیره و غیره وجود داشت.
(درباره ی عدد 13 و دلار و ارتباطش با فراماسونری در این جا اطلاعات بیشتری هست. البته اصل مقاله مربوط به وبلاگ Anti Semitism است ولی چون عکس های این پست در وبلاگ اصلی لود نمی شوند به این وبلاگ آدرس داده ام.)

و این یعنی از نظر رابرت لانگدون(و نویسنده ی کتاب که از طرف بزرگترین ناشران جهانی حمایت مالی می شود) اصلاً مشکوک نیست که این همه عدد 13 دور و بر آن هاست و همه ی آن ها هم در نمادهای ملی کشورشان(ایالات متحده) آمده!

یعنی این کتاب سعی دارد دقیقاً دو نقطه ضعف این تشکیلات (سری بودن آن و نمادگرایی آن) را مخدوش و ناموجه جلوه دهد. که البته شدنی نیست! چون آن قدر دلیل و مدرک برای آن هست که قابل انکار نیست.

ادامه دارد...

پی نوشت : یک نکته ی جالب توجه تفاوت جلد این کتاب در دو کشور انگلیس و آمریکاست. در ایران هم تصویر روی جلد این کتاب هیچ یک از این دو تصویر نیست! درباره ی این تصاویر نیز خواهم نوشت. انشاالله


کاریکاتورهایی برای فلسطین مظلوم

این چند تا کاریکاتور را پیدا کردم که درباره ی فلسطین هستند و به نظر من خوب کار شده اند. شما هم آن ها را ببینید و نظرتان را بگویید:


سر و صدای ضبط: اسرائیل حق حیات دارد
فلسطینی: فلسطین حق حیات دارد
غرب: ببخشید بچه جون! صدات رو تو این همه سر و صدا نمی شنوم!











چه کسی چشم سوم مرا برداشت؟!

امروز توی وبگردی هام به این لینک در انجمن حکمت و فلسفه برخوردم. واقعاً کنجکاو شدم ببینم این چشم سوم چی هست. مثل همیشه جناب google به داد رسید. ولی با دیدن نتایج جستجو ناامید شدم. بیشتر نتایج درباره ی متافیزیک و این جور علوم و عرفان ها که خیلی هم الآن زیاد شده بود. البته یکی دو تا لینک به درد بخور هم پیدا کردم و اینک نتایج جستجو درباره ی چشم سوم:


1. در آیین هندو معتقدند که شیوا ( خدای آفریننده، نگهدار آسمان و زمین، نابودکننده اهریمنان، بخشاینده گناهان) چشم سومی دارد که چشم عقل است که آن را با نام «بیندی - bindi» می‌شناسند. این چشم ورای ظاهر را می‌نگرد. همچنین آنطور که در اذهان عمومی نقش بسته‌است، این چشم سوم با انرژی خاص شیوا که عوامل و گناهان اهریمن را نابود می‌کند نیز رابطه دارد.



2. در اشراق ریکی Reiki اعتقاد دارند که در بدن مراکزی وجود دارد که به آنها مراکز انرژی یا چاکرا گفته می‌شود. چاکرا کلمه‌ای سانسکریت به معنای چرخ است. چاکراها یا مراکز انرژی در حال چرخش هستند و بخش‌های بسیار مهمی از کالبد انرژی محسوب می‌شوند. در مجموع بدن انسان هفت چاکرا دارد و هر یک از این هفت چاکرا با یکی از هفت غده بدن و همچنین با گروهی از اعصاب که شبکه نامیده می‌شوند مرتبط می‌باشد. هر یک از این چاکراها به یکی از قسمتهای بدن و وظایف مخصوص درون بدن پیوسته هستند که بوسیله شبکه عصبی یا غددی که به آن چاکرا مربوط می‌باشند کنترل می‌شوند. چاکرای ششم همان چاکرای پیشانی یا چشم سوم( آجنا) است که در سمت پیشانی و کمی بالاتر از بین دو چشم قرار دارد. طیف رنگی مربوط به این چاکرا آبی نیلی است. این رنگ باعث باز شدن چشم سوم - دید بیرونی و درونی - است. این رنگ برای آرامش و درمان بیماریهای ذهنی مفید است. رنگ نیلی آگاهی را بالا می‌برد و برای زنده کردن خاطرات فراموش شده مفید است. این چاکرا با درونی ترین قسمت وجودی انسان ( به عقیده غربیهای باستان مربوط به ناخودآگاه می‌باشد) که روح نام دارد و همچنین معنویت مرتبط است. این مکانی است که محرک ما و میزانی از آگاهی که فعالیتها و در واقع زندگی ما را هدایت می‌کند در آن قرار دارد. این چاکرا با خودآگاهی، خِرَد، آگاهی برتر، روشن‌بینی، آگاهی ساده، تجسم و تفکر ارتباط دارد.
در آخر من فکر می کنم چشم سوم همان فسلفه ی خودمان است! کسی که سوالهایی می کند که برای دیگران عجیب است، چشم سوم اش باز شده است! کسی که به دنبال علت همه چیز است، به دنبال چشم سوم خود می گردد.

وقتی فلسفه کارتون می شود!

برگشتن دوباره به پارسی بلاگ رو به خودم تبریک می گم!

امروز داشتم تو گوگل دو کلمه ی Philosophy و Caricature را سرچ می کردم. به نتایج جالبی رسیدم.

http://www.americangoethesociety.org/media/Hegel_Image.jpg

هگل به بالا نگاه می کند

جلد روی بعضی از شماره های مجله ی Philosophy Now هم جالب کار شده اند. مثل این یکی:

Aristotle - Philosophy Now Magazine cover artwork

ارسطو در حال خواندن 10 گام تا رسیدن به پرهیزکاری!

و موضوعات فلسفی:

 

استنلی عمیقاً ناامید شده بود تا این که در ارتفاعات کو های بوتان خودِ واقعی اش رو پیدا کرد!

 

http://www.funnytimes.com/archives/files/art/19990203.jpg
خوردن، زنده ماندن، تولید مثل .... همه ی این چیزا برای چیه؟