روزانه ها

فرقان ما

قال موسی بن جعفر علیه السلام :



لَوْ کانَ فى یَدِکَ جَوْزَةٌ وَ قالَ النّاسُ فى یَدِکَ لُؤْلُؤَةٌ ما کانَ یَنْفَعُکَ وَ انْتَ‏ تَعْلَمُ انَّها جَوْزَةٌ، وَ لَوْ کانَ فى یَدِکَ لُؤْلُؤَةٌ وَ قالَ النّاسُ انَّها جَوْزَةٌ ما

ضَرَّکَ وَ انْتَ تَعْلَمُ انَّها جَوْزَةٌ...
 
اگر تو گردویى داشته باشى و هرکس به تو می ‏رسد بگوید چه لؤلؤهاى عالیى دارى، قیمتش چند است؟ همه مردم بگویند لؤلؤ، وقتى تو خودت می دانى که گردوست نباید در تو اثر داشته باشد، هرچه می خواهند بگویند. عکس قضیه: اگر تو لؤلؤى در دست داشته باشى و هرکس به تو می ‏رسد بگوید این گردوها را از کجا آورده‏اى، تو نباید ترتیب اثر بدهى. پس نباید به قضاوت مردم تکیه داشته باشى. تو اول تشخیص بده که چه دارى، واقعاً ملکات خودت چه هست، ایمانت چه هست، یقینت چه هست. اگر دیدى که چیزى نیستى، گیرم که مردم اعتقاد خیلى زیادى هم به تو دارند، امر به خودت مشتبه نشود، به فکر اصلاح خودت باش‏


مجموعه‏ آثار استاد شهید مطهرى، ج‏22، ص: 547

پی نوشت: این روزها یک خبرهایی شنیده می شود مبنی بر این که فلان رجل سیاسی گفته اگر ببینم مردم مرا می خواهند، خواهم آمد!

پی نوشت 2 : الحمدلله الذی جعلنا من متمسکین بولایه امیر المومنین علی علیه السلام


سیب هایی که آخر زمستان رسیدند...

چند روزی است مستند آخرین روزهای زمستان را می بینم. شاهکاری است ! دوست دارم سازندگانش را از نزدیک ببینم و خدا قوت بگویم.

در تاثیرگذاری اش همین بس که بچه های همیشه ی بی حوصله ی اتاق ما را جذب کرد و حدود یک ساعت نشسته بودند به پای ماجراهای شهید باقری.

چیز عجیبی در داستان زندگی تمام فرماندهان شهیدمان هست که مثل همیشه نمی فهمم اش. چیزی که چون از جنس ذهن دو دوتا چهارتای من نیست، نمی فهمم اش. و اصلا همین نافهم بودنش است که دلچسب است. از جنس فهم نیست انگار! لا یتفهم است!

و 14 روز داریم تا محرم...

پی نوشت:

زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم

باید این بار به غوغای قیامت برسم

 

من به قدقامت یاران نرسیدم ای کاش

لااقل رکعت آخر به جماعت برسم

 

آه! مادر مگر از من چه گناهی سر زد

که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟

 

طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من

نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم

 

سیب سرخی سر نیزه ست... دعا کن من نیز

اینچنین کال نمانم به شهادت برسم

محمد مهدی سیار


یا کریمٌ یا رب...

امشب مورخ هشتم ذی حجه سنه 1433، شب عرفه است و خدا توفیق دهد قصد ترکاندن داریم! تا او چه خواهد ...


و از آن چشم های نجیب چیزی باقی نمانده...نعمتی را که شکرش نکنی گرفته می شود ازت. متاسفم که دیگر آن نجابت را نخواهم دید. خدا مرا ببخشد اگر دلیلش بوده باشم. نمی دانم چرا حس می کنم مقصرم. به خاطر تاخیرم شاید. تاخیری که خدا می داند ناخواسته بود. دلم برای آن نجابت تنگ می شود. دنیا یک چیز خوبش را از دست داد و خدایا مرا ببخش به خاطر تمام کوتاهی هایم در از دست دادن چیزهای خوب این دنیا. به خاطر تمام کارهایی که باید می کردم و نکردم. باید زودتر می کردم و نکردم. به خاطر تمام نفهمیدن ها، دیر فهمیدن ها.... به خاطر همه کرده ها و نکرده هایم مرا ببخش خدای رحیم و مهربانم....


در ستایش معمولی ها

بعضی موقعیت ها هستند که هیچ چیز خاصی ندارند تا یادت بماند اصلاً بوده اند. هر چه که نگاهشان می کنی، که یک ویژگی پیدا کنی درشان، فقط می بینی معمولی اند. کلی آدم می شناسی که اینجوری اند. بعد که بیشتر فکر می کنی می بینی اصلاً انگار دور و برت پر ِ معمولی هاست! بعد یواش یواش شک می بردت که پس من هم یکی هستم که خیلی معمولی ام!

بعضی وقت ها با خودت می گویی واقعاً من چه ویژگی دارم که بعدها دیگران من را یادشان بیاید : - هیچی! یکی مثل همه...

و این موقعیت ها و این آدم ها و این چیزهای معمولی اند که یاد من نمی مانند، اما هستند . خیلی دوست داشتنی هم هستند.

خواستم بگویم : نه خیلی دور می خواهمت ، نه خیلی نزدیک. معمولی باش . مثل خودت.

پی نوشت: هیچ ارتباط منطقی بین این نوشته و ordinary people برقرار نیست! دنبالش نگردید.